امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین
امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین

فضائل حسین علیه السلام در دربار یزید



در روایات آمده است فردی مسیحی به عنوان سفیر پادشاه روم به دربار یزید آمد . در مجلسی که سر مطهر امام حسین علیه السلام را آورده بودند حاضر بود ، چون سر امام حسین علیه السلام را دید ، منقلب شده و گریست ، فریاد و شیون سر داد تا آنجا که محاسنش از اشک هایش خیس شد .

سپس رو به یزید کرد و گفت : ای یزید ! من در زمان پیامبر اسلام(ص) به عنوان تاجر وارد مدینه شدم می خواستم به پیامبر اکرم (ص) هدیه ای دهم ، از اصحاب آن حضرت پرسیدم : پیامبر اکرم (ص) چه هدیه ای را بیشتر دوست می دارد ؟

گفتند : عطر را بیشتر از هر چیزی دوست دارند و به ان مشتاق هستند .

من دو نافه مشک و مقداری عنبر اشهب برداشته خدمت پیامبر اکرم (ص) بردم ، آن روز در خانه همسرش ام سلمه بود ، نگاهم که به او افتاد از مشاهده جمال او نوری درخشان بر چشمانم فزونی یافت که شادیم را دو چندان کرد و دلم اسیر محبتش شد .

او را سلام کردم و عطر را پیش روی او نهادم ، فرمود : این چیست؟ عرض کردم : هدیه ای ناچیز است که به خدمت شما آوردم .

فرمود : نامت چیست ؟ عرض کردم : عبدالشمس

فرمود : نام خود را عوض کن ، من تو را عبدالوهاب می نامم ،سپس ادامه فرمود : اگر اسلام را بپذیری من هم هدیه تو را می پذیرم .

با دقت تمام به او نگریستم و در احوال او اندیشه کردم ، یقین کردم که او پیامبر خداست ، همان پیامبری است که عیسی علیه السلام از ظهور او به ما بشارت داده است ...

در همان ساعت مسلملن شدم ، و در حالی که اسلام خود را پنهان می داشتم به روم برگشتم ، اکنون سالیانی است که با پنج پسر و دختر خود مسلمانیم ، من امروز وزیر پادشاه رومم و تاکنون هیچ یک مسیحسان بر حال ما آگاهی نیافته است


بدان ای یزید! آن روز خانه ام سلمه در حضور پیامبر (ص) این عزیز که اکنون سر بریده او اینگونه خوار و ناچیز پیش روی توست ، را دیدم که از در اتاق بر جد خود وارد شد در حالی که پیامبر (ص) آغوش خود را گشود تا او را در بغل بگیرد ، و فرمود : محبوب دلم خوش امدی ، تا اینکه او را گرفت و بر دامن خود نشاند و پیوسته لب و دندان او را می بوسید و می مکید ، و می فرمود :

حسین جان! از رحمت خدا دور باد و خدا به او رحم نکند انکه تو را می کشد و آنکه بر کشتن تو مددی می رساند این را فرمود و می گریست .

( ای یزید بشنو که در مسجد چه دیده ام )

روز دوم در مسجد پیامبر اکرم (ص) با آن حضرت بودم که حسین علیه السلام وارد شد همراه برادرش حسن علیه السلام خدمت پیامبر اکرم (ص) رسیدند ، حسین علیه السلام عرض کرد : بابا من با برادم حسن علیه السلام کشتی گرفتم هیچ یک بر دیگری پیروز نشدیم ، می خواهیم بدانیم کدامیک نیرومندتریم؟


پیامبر اکرم (ص) فرمود :

محبوبان من ، جانان من ، اکنون کشتی گرفتن شما مناسب نیست ، بروید خط بنویسید ، هر کدام خطش زیباتر باشد زور او هم بیشتر است .

حسن و حسین علیهم السلام رفتند ، و هر کدام یک سطر نوشتند و ان را خدمت رسول اکرم (ص) آورده و به آن حضرت دادند ، تا میان آن دو عزیز داوری کند ، وببیند خط کدامیک زیباتر است ، پیامبر اکرم لحظه ای به ان دو نفر نگاهی کرد و نخواست هیچ یک از آنان را برنجاند ، از این رو فرمود: عزیزان من ، من مکتب نرفته ام و خط ننوشتم ، بروید نزد پدرتان تا او میان شما داوری کند و ببیند خط کدامیک زیباتر است ان دو عزیز حرکت کردند و پیامبر اکرم (ص) نیز همراه آنان به خانه فاطمه علیها السلام وارد شد ، اعتی بعد پیامبر اکرم با سلمان فارسی از منزل بیرون آمدند ،

میان من و سلمان دوستی و علاقه ای بود ، پرسیدم پدر آنان چگونه داوری کرد ، خط کدام زباتر بود ؟

سلمان گفت : چون خدمت پدر خود رسیدند ، او حال انان را دید دلش نخواست آنان را برنجاند ، از این رو فرمود به سراغ مادرتان بروید او میان شما داوری کند ، پس خدمت مادر خود رسیدند ، آنچه نوشته بودند به او ارائه داده و عرض کردند :

مادر جان ! جدم فرمان داد هر یک چیزی بنویسم تا اگر یکی از ما خطش زیباتر بود روشن شود ، زورش نیست بیشتر است ما هم نوشتیم و آن را خدمت او بردیم او ما را نزد پدرمان فرستاد ، پدر نیز داوری نفرمود و ما را نزد شما فرستاد .

فاطمه زهرا علیها السلام اندیشید که جد و پدر آنان نخواسته اندهیچ یک را برنجانند ، اکنون من چه کنم؟

چگونه داوری کنم؟ فرمود : ای نور دیده گانم من این گردن بند را بر سر شما پاره می کنم ، تا پخش شود ، هر یک گوهر های بیشتری جمع کردید ، او خطش زیباتر و زورش بیشتر است در گردن بند فاطمه علیها السلام هفت دانه مروارید بود آن حضرت برخاست و آن را پاره کرد حسن و حسین هر کدام سه مروارید را جمع کردند ، یک مروارید مانده بود که هر یک می خواستند آن را بردارند ،

خداوند عزوجل به جبرئیل فرمان داد : تا به زمین اید و بال خود را به آن زند و ان را به دو نیمه برابر گرداند تا هر یک نیمه ای را بردارند و هیچ یک نرنجند ، جبرئیل اطاعت کرد و مروارید را دو نیم نمود و هر یک نیمی را برداشتند ،

ای یزید ! بنگر که رسول خدا (ص) هیچ یک را در خط برتری نداد م نخواست که دل نازنینشان را بشکند ، و همینطور علی و فاطمه و از آن بالاتر پروردگار عزیزمان نخواستند هیچ یک را برنجاند و آزرده خاطر نمایند اکنون تو اینگونه با سر بریده فرزند دخت رسول خدا (ص) رفتار می کنی ، اف بر تو و این دینی که تو داری !

سپس این مسیحیبرخاست و سر حسین علیه السلام را در آغوش کشید و پیوسته بر ان سر نازنین بوسه باران می کرد و می گریست و می گفت :

ای حسین جان نزد جدت محمد مصطفی (ص) و پدر بزرگوارت علی مرتضی علیه السلام و مادر عزیزت فاطمه زهرا علیها السلا که درود خداوند بر همه آنان باد ، برایم شهادت بده که از حریم تو دفاع کردم .( فرهنگ جامع سخنان امام حسین علیه السلام بحار ج 45 ص 189 حدیث 36 )

البته در ادامه باید گفت :

بنابر روایتی از امام سجاد علیه السلام این سفیر گفت : شب گذشته در عالم خواب پیامبر اکرم (ص) را دیدم که مرا به بهشت بشارت داد ، اکنون آشکار گشت هماندم قبول اسلام و شهادتین را اظهار کرد و سر مقدس امام حسین علیه السلام را به سینه اش چسباند و گریه و زاری کرد که یزید خشمگین شد و دستور داد گردن او را بزنند که بعدا در کشور خود به ما ناسزا نگویند و او را به شهادت رسانید .( سوگنامه آل محمد (ص) ص 458 . بحارالانوار ج 45 ص 142 )

در روایات آمده است فردی مسیحی به عنوان سفیر پادشاه روم به دربار یزید آمد . در مجلسی که سر مطهر امام حسین علیه السلام را آورده بودند حاضر بود ، چون سر امام حسین علیه السلام را دید ، منقلب شده و گریست ، فریاد و شیون سر داد تا آنجا که محاسنش از اشک هایش خیس شد .

سپس رو به یزید کرد و گفت : ای یزید ! من در زمان پیامبر اسلام(ص) به عنوان تاجر وارد مدینه شدم می خواستم به پیامبر اکرم (ص) هدیه ای دهم ، از اصحاب آن حضرت پرسیدم : پیامبر اکرم (ص) چه هدیه ای را بیشتر دوست می دارد ؟

گفتند : عطر را بیشتر از هر چیزی دوست دارند و به ان مشتاق هستند .

من دو نافه مشک و مقداری عنبر اشهب برداشته خدمت پیامبر اکرم (ص) بردم ، آن روز در خانه همسرش ام سلمه بود ، نگاهم که به او افتاد از مشاهده جمال او نوری درخشان بر چشمانم فزونی یافت که شادیم را دو چندان کرد و دلم اسیر محبتش شد .

او را سلام کردم و عطر را پیش روی او نهادم ، فرمود : این چیست؟ عرض کردم : هدیه ای ناچیز است که به خدمت شما آوردم .

فرمود : نامت چیست ؟ عرض کردم : عبدالشمس

فرمود : نام خود را عوض کن ، من تو را عبدالوهاب می نامم ،سپس ادامه فرمود : اگر اسلام را بپذیری من هم هدیه تو را می پذیرم .

با دقت تمام به او نگریستم و در احوال او اندیشه کردم ، یقین کردم که او پیامبر خداست ، همان پیامبری است که عیسی علیه السلام از ظهور او به ما بشارت داده است ...

در همان ساعت مسلملن شدم ، و در حالی که اسلام خود را پنهان می داشتم به روم برگشتم ، اکنون سالیانی است که با پنج پسر و دختر خود مسلمانیم ، من امروز وزیر پادشاه رومم و تاکنون هیچ یک مسیحسان بر حال ما آگاهی نیافته است

بدان ای یزید! آن روز خانه ام سلمه در حضور پیامبر (ص) این عزیز که اکنون سر بریده او اینگونه خوار و ناچیز پیش روی توست ، را دیدم که از در اتاق بر جد خود وارد شد در حالی که پیامبر (ص) آغوش خود را گشود تا او را در بغل بگیرد ، و فرمود : محبوب دلم خوش امدی ، تا اینکه او را گرفت و بر دامن خود نشاند و پیوسته لب و دندان او را می بوسید و می مکید ، و می فرمود :

حسین جان! از رحمت خدا دور باد و خدا به او رحم نکند انکه تو را می کشد و آنکه بر کشتن تو مددی می رساند این را فرمود و می گریست .

( ای یزید بشنو که در مسجد چه دیده ام )

روز دوم در مسجد پیامبر اکرم (ص) با آن حضرت بودم که حسین علیه السلام وارد شد همراه برادرش حسن علیه السلام خدمت پیامبر اکرم (ص) رسیدند ، حسین علیه السلام عرض کرد : بابا من با برادم حسن علیه السلام کشتی گرفتم هیچ یک بر دیگری پیروز نشدیم ، می خواهیم بدانیم کدامیک نیرومندتریم؟

پیامبر اکرم (ص) فرمود :

محبوبان من ، جانان من ، اکنون کشتی گرفتن شما مناسب نیست ، بروید خط بنویسید ، هر کدام خطش زیباتر باشد زور او هم بیشتر است .

حسن و حسین علیهم السلام رفتند ، و هر کدام یک سطر نوشتند و ان را خدمت رسول اکرم (ص) آورده و به آن حضرت دادند ، تا میان آن دو عزیز داوری کند ، وببیند خط کدامیک زیباتر است ، پیامبر اکرم لحظه ای به ان دو نفر نگاهی کرد و نخواست هیچ یک از آنان را برنجاند ، از این رو فرمود: عزیزان من ، من مکتب نرفته ام و خط ننوشتم ، بروید نزد پدرتان تا او میان شما داوری کند و ببیند خط کدامیک زیباتر است ان دو عزیز حرکت کردند و پیامبر اکرم (ص) نیز همراه آنان به خانه فاطمه علیها السلام وارد شد ، اعتی بعد پیامبر اکرم با سلمان فارسی از منزل بیرون آمدند ،

میان من و سلمان دوستی و علاقه ای بود ، پرسیدم پدر آنان چگونه داوری کرد ، خط کدام زباتر بود ؟

سلمان گفت : چون خدمت پدر خود رسیدند ، او حال انان را دید دلش نخواست آنان را برنجاند ، از این رو فرمود به سراغ مادرتان بروید او میان شما داوری کند ، پس خدمت مادر خود رسیدند ، آنچه نوشته بودند به او ارائه داده و عرض کردند :

مادر جان ! جدم فرمان داد هر یک چیزی بنویسم تا اگر یکی از ما خطش زیباتر بود روشن شود ، زورش نیست بیشتر است ما هم نوشتیم و آن را خدمت او بردیم او ما را نزد پدرمان فرستاد ، پدر نیز داوری نفرمود و ما را نزد شما فرستاد .

فاطمه زهرا علیها السلام اندیشید که جد و پدر آنان نخواسته اندهیچ یک را برنجانند ، اکنون من چه کنم؟

چگونه داوری کنم؟ فرمود : ای نور دیده گانم من این گردن بند را بر سر شما پاره می کنم ، تا پخش شود ، هر یک گوهر های بیشتری جمع کردید ، او خطش زیباتر و زورش بیشتر است در گردن بند فاطمه علیها السلام هفت دانه مروارید بود آن حضرت برخاست و آن را پاره کرد حسن و حسین هر کدام سه مروارید را جمع کردند ، یک مروارید مانده بود که هر یک می خواستند آن را بردارند ،

خداوند عزوجل به جبرئیل فرمان داد : تا به زمین اید و بال خود را به آن زند و ان را به دو نیمه برابر گرداند تا هر یک نیمه ای را بردارند و هیچ یک نرنجند ، جبرئیل اطاعت کرد و مروارید را دو نیم نمود و هر یک نیمی را برداشتند ،

ای یزید ! بنگر که رسول خدا (ص) هیچ یک را در خط برتری نداد م نخواست که دل نازنینشان را بشکند ، و همینطور علی و فاطمه و از آن بالاتر پروردگار عزیزمان نخواستند هیچ یک را برنجاند و آزرده خاطر نمایند اکنون تو اینگونه با سر بریده فرزند دخت رسول خدا (ص) رفتار می کنی ، اف بر تو و این دینی که تو داری !

سپس این مسیحیبرخاست و سر حسین علیه السلام را در آغوش کشید و پیوسته بر ان سر نازنین بوسه باران می کرد و می گریست و می گفت :

ای حسین جان نزد جدت محمد مصطفی (ص) و پدر بزرگوارت علی مرتضی علیه السلام و مادر عزیزت فاطمه زهرا علیها السلا که درود خداوند بر همه آنان باد ، برایم شهادت بده که از حریم تو دفاع کردم .( فرهنگ جامع سخنان امام حسین علیه السلام بحار ج 45 ص 189 حدیث 36 )

البته در ادامه باید گفت :

بنابر روایتی از امام سجاد علیه السلام این سفیر گفت : شب گذشته در عالم خواب پیامبر اکرم (ص) را دیدم که مرا به بهشت بشارت داد ، اکنون آشکار گشت هماندم قبول اسلام و شهادتین را اظهار کرد و سر مقدس امام حسین علیه السلام را به سینه اش چسباند و گریه و زاری کرد که یزید خشمگین شد و دستور داد گردن او را بزنند که بعدا در کشور خود به ما ناسزا نگویند و او را به شهادت رسانید .( سوگنامه آل محمد (ص) ص 458 . بحارالانوار ج 45 ص 142 )

 

در روایات آمده است فردی مسیحی به عنوان سفیر پادشاه روم به دربار یزید آمد . در مجلسی که سر مطهر امام حسین علیه السلام را آورده بودند حاضر بود ، چون سر امام حسین علیه السلام را دید ، منقلب شده و گریست ، فریاد و شیون سر داد تا آنجا که محاسنش از اشک هایش خیس شد .

سپس رو به یزید کرد و گفت : ای یزید ! من در زمان پیامبر اسلام(ص) به عنوان تاجر وارد مدینه شدم می خواستم به پیامبر اکرم (ص) هدیه ای دهم ، از اصحاب آن حضرت پرسیدم : پیامبر اکرم (ص) چه هدیه ای را بیشتر دوست می دارد ؟

گفتند : عطر را بیشتر از هر چیزی دوست دارند و به ان مشتاق هستند .

من دو نافه مشک و مقداری عنبر اشهب برداشته خدمت پیامبر اکرم (ص) بردم ، آن روز در خانه همسرش ام سلمه بود ، نگاهم که به او افتاد از مشاهده جمال او نوری درخشان بر چشمانم فزونی یافت که شادیم را دو چندان کرد و دلم اسیر محبتش شد .

او را سلام کردم و عطر را پیش روی او نهادم ، فرمود : این چیست؟ عرض کردم : هدیه ای ناچیز است که به خدمت شما آوردم .

فرمود : نامت چیست ؟ عرض کردم : عبدالشمس

فرمود : نام خود را عوض کن ، من تو را عبدالوهاب می نامم ،سپس ادامه فرمود : اگر اسلام را بپذیری من هم هدیه تو را می پذیرم .

با دقت تمام به او نگریستم و در احوال او اندیشه کردم ، یقین کردم که او پیامبر خداست ، همان پیامبری است که عیسی علیه السلام از ظهور او به ما بشارت داده است ...

در همان ساعت مسلملن شدم ، و در حالی که اسلام خود را پنهان می داشتم به روم برگشتم ، اکنون سالیانی است که با پنج پسر و دختر خود مسلمانیم ، من امروز وزیر پادشاه رومم و تاکنون هیچ یک مسیحسان بر حال ما آگاهی نیافته است

بدان ای یزید! آن روز خانه ام سلمه در حضور پیامبر (ص) این عزیز که اکنون سر بریده او اینگونه خوار و ناچیز پیش روی توست ، را دیدم که از در اتاق بر جد خود وارد شد در حالی که پیامبر (ص) آغوش خود را گشود تا او را در بغل بگیرد ، و فرمود : محبوب دلم خوش امدی ، تا اینکه او را گرفت و بر دامن خود نشاند و پیوسته لب و دندان او را می بوسید و می مکید ، و می فرمود :

حسین جان! از رحمت خدا دور باد و خدا به او رحم نکند انکه تو را می کشد و آنکه بر کشتن تو مددی می رساند این را فرمود و می گریست .

( ای یزید بشنو که در مسجد چه دیده ام )

روز دوم در مسجد پیامبر اکرم (ص) با آن حضرت بودم که حسین علیه السلام وارد شد همراه برادرش حسن علیه السلام خدمت پیامبر اکرم (ص) رسیدند ، حسین علیه السلام عرض کرد : بابا من با برادم حسن علیه السلام کشتی گرفتم هیچ یک بر دیگری پیروز نشدیم ، می خواهیم بدانیم کدامیک نیرومندتریم؟

پیامبر اکرم (ص) فرمود :

محبوبان من ، جانان من ، اکنون کشتی گرفتن شما مناسب نیست ، بروید خط بنویسید ، هر کدام خطش زیباتر باشد زور او هم بیشتر است .

حسن و حسین علیهم السلام رفتند ، و هر کدام یک سطر نوشتند و ان را خدمت رسول اکرم (ص) آورده و به آن حضرت دادند ، تا میان آن دو عزیز داوری کند ، وببیند خط کدامیک زیباتر است ، پیامبر اکرم لحظه ای به ان دو نفر نگاهی کرد و نخواست هیچ یک از آنان را برنجاند ، از این رو فرمود: عزیزان من ، من مکتب نرفته ام و خط ننوشتم ، بروید نزد پدرتان تا او میان شما داوری کند و ببیند خط کدامیک زیباتر است ان دو عزیز حرکت کردند و پیامبر اکرم (ص) نیز همراه آنان به خانه فاطمه علیها السلام وارد شد ، اعتی بعد پیامبر اکرم با سلمان فارسی از منزل بیرون آمدند ،

میان من و سلمان دوستی و علاقه ای بود ، پرسیدم پدر آنان چگونه داوری کرد ، خط کدام زباتر بود ؟

سلمان گفت : چون خدمت پدر خود رسیدند ، او حال انان را دید دلش نخواست آنان را برنجاند ، از این رو فرمود به سراغ مادرتان بروید او میان شما داوری کند ، پس خدمت مادر خود رسیدند ، آنچه نوشته بودند به او ارائه داده و عرض کردند :

مادر جان ! جدم فرمان داد هر یک چیزی بنویسم تا اگر یکی از ما خطش زیباتر بود روشن شود ، زورش نیست بیشتر است ما هم نوشتیم و آن را خدمت او بردیم او ما را نزد پدرمان فرستاد ، پدر نیز داوری نفرمود و ما را نزد شما فرستاد .

فاطمه زهرا علیها السلام اندیشید که جد و پدر آنان نخواسته اندهیچ یک را برنجانند ، اکنون من چه کنم؟

چگونه داوری کنم؟ فرمود : ای نور دیده گانم من این گردن بند را بر سر شما پاره می کنم ، تا پخش شود ، هر یک گوهر های بیشتری جمع کردید ، او خطش زیباتر و زورش بیشتر است در گردن بند فاطمه علیها السلام هفت دانه مروارید بود آن حضرت برخاست و آن را پاره کرد حسن و حسین هر کدام سه مروارید را جمع کردند ، یک مروارید مانده بود که هر یک می خواستند آن را بردارند ،

خداوند عزوجل به جبرئیل فرمان داد : تا به زمین اید و بال خود را به آن زند و ان را به دو نیمه برابر گرداند تا هر یک نیمه ای را بردارند و هیچ یک نرنجند ، جبرئیل اطاعت کرد و مروارید را دو نیم نمود و هر یک نیمی را برداشتند ،

ای یزید ! بنگر که رسول خدا (ص) هیچ یک را در خط برتری نداد م نخواست که دل نازنینشان را بشکند ، و همینطور علی و فاطمه و از آن بالاتر پروردگار عزیزمان نخواستند هیچ یک را برنجاند و آزرده خاطر نمایند اکنون تو اینگونه با سر بریده فرزند دخت رسول خدا (ص) رفتار می کنی ، اف بر تو و این دینی که تو داری !

سپس این مسیحیبرخاست و سر حسین علیه السلام را در آغوش کشید و پیوسته بر ان سر نازنین بوسه باران می کرد و می گریست و می گفت :

ای حسین جان نزد جدت محمد مصطفی (ص) و پدر بزرگوارت علی مرتضی علیه السلام و مادر عزیزت فاطمه زهرا علیها السلا که درود خداوند بر همه آنان باد ، برایم شهادت بده که از حریم تو دفاع کردم .( فرهنگ جامع سخنان امام حسین علیه السلام بحار ج 45 ص 189 حدیث 36 )

البته در ادامه باید گفت :

بنابر روایتی از امام سجاد علیه السلام این سفیر گفت : شب گذشته در عالم خواب پیامبر اکرم (ص) را دیدم که مرا به بهشت بشارت داد ، اکنون آشکار گشت هماندم قبول اسلام و شهادتین را اظهار کرد و سر مقدس امام حسین علیه السلام را به سینه اش چسباند و گریه و زاری کرد که یزید خشمگین شد و دستور داد گردن او را بزنند که بعدا در کشور خود به ما ناسزا نگویند و او را به شهادت رسانید .( سوگنامه آل محمد (ص) ص 458 . بحارالانوار ج 45 ص 142 )




http://www.molayemehraboon.blogfa.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد