امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین
امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین

اربعین بوی حریم یار





 

صدای کوبیده شدن در مرا از جا پراند. به در خیره شدم. در آستانه پدر بزرگ را دیدم که با قامتی

 

رعنا ایستاده بود. نگاهش در نگاهم گره خورد و گفتم : سلام

 

پدر بزرگ کلاهش رابر چوبه رخت گذاشت، خیلی دوستش دارم، یک مرد بزرگ است .آن سمت

 

اطاق مادر بزرگ بود که سر بر سجاده با خدای خود راز ونیاز می کرد.سجاده ای سرخ رنگ که

 

همیشه بوی یاس می داد . پدر بزرگ نیم نگاهی به من کرد و گفت خوبی؟ جواب دادم: سلامت

 

باشید آقا جون.

 

پدر بزرگ در حالیکه آستین هایش را بالا می زد می خواند: تو حسین منی،نورعین منی، همه جا

 

کربلا، همه جا نینوا، باز هم احمد دلجو و آن نوای دلنشین ! دلم گرفت .با پاهای خسته کنار

 

سجاده سرخ رنگ مادر بزرگ ایستادم .سرش را بلند کرد .فوج اشک در چشمان روشنش می

 

رقصید. تربت را بوسید بر چشمان نهاد وبر سینه گذاشت .بوی تربت در فضای اطاق پخش بود بوی

 

خوشش را به درون کشیدم بوی تربت بوی کاروان عشق بوی کربلا چشمانم را بستم ؛نسیم از

 

میان نیلوفر می گذشت و به درو پنجره چوبی اطاق می کوبید .آهسته و آرام به درون خیز بر می

 

داشت آهسته بر صورتم سیلی می زد مادر بزرگ چهره خسته و پر رنجش را بی تاب بر دیدگان

 

من دواند

 

فردا دختر علی به کربلا می آید

 

فردا باز لحظه دیدار جان است و پروانه

 

میهمانی اسارت پایان یافته

 

فقط همه جا بوی حسین است بر قلب خسته دختر علی .حسین زهرا اذن دخول داده است فردا

 

دختر علی می آید .

 

با چشمان پر زاشکش آرام گفت انشاءالله اسارت برادر تو هم پایان یابد هر چه ارباب بخواهد. به

 

کنارپنجره رفتم .خانه بغلی ما، خانه حاج عباس بود که به مناسبت اربعین امام حسین علیه

 

السلام نذری داشتند .زن ها را می دیدم که هر کدام مشغول کاری بودند. چند نفری لپه پاک می

 

کردند وعده ای پیاز پوست می گرفتند خوش به حال این پیاز! کمالش در این است که در غذای

 

اربعین امام حسین علیه السلام  طبخ شود.چه قدر خوشحال است که سینه زنان وعزاداران امام

 

حسین علیه السلام اوراخواهند خورد .حقیقتاً این گوشت .این برنج با بقیه برنج ها و گوشت ها

 

فرق دارند. حالا چه قدر غرور دارند. شاید بعضی از دوستان این برنج در شالیزار مصرف مجالس

 

گناه شده باشند و این غذای عزاداران حسینی. در این افکار می چرخیدم که بانگ صلواتی که از

 

خانه حاج عباس بلند شد مرا به خود خواند .دلم می خواست آن جا باشم چادرم را بر سر کشیدم

 

و به مادر بزرگ گفتم :من رفتم منزل حاج عباس مادر همان جاست مادر بزرگ کلمه خدا پشت و

 

پناهت را بدرقه راهم کرد.

 

از حیاط بیرون آمدم .نوجوانان در کوچه تکیه ای زده بودند و هر شب چای و خرما می دادند .باد از

 

این سمت کوچه به آن سمت خیز بر می داشت صدای روضه دلنشینی از تکیه می آمد روضه

 

کاروان بود و اسارت رفتن تنهای زینب و کودکانش پاهایم از حرکت ایستاد .بیرق مولا حسین علیه

 

السلام آویزان بود باادب ایستادم بیرق را بر چشمان مالیدم خیس از اشک و باز نسیم بود که بر

 

صورت چنگ می زد با خود زمزمه می کردم چهل روز است زینب تنها مانده در میان نامردان .

 

بیائید .بیائید .ببینید که دخت علی آمده است بگوئید بگوئید علی را بگوئید که گاه سردر چاه می

 

بردی و گاه میان نخلستان های کوفه می گشتی که دخترت اشک چشمانت را نبیند و اکنون زینب

 

از میهمانی اسارت آمده است بوی اسپند از میان کوچه می گذشت و به در ودیوار خانه ها می

 

کوبید صدای دانه های شکسته اش خاکهای خفته را بیدارمی ساخت .پسرها لباس سیاه بر تن

 

کنار بساط چای ایستاده بودند چند نفری از تکیه بیرون آمدند چشمانشان خیس از اشک بود دست

 

در گردن دوستانشان انداختند و می گفتندما را حلال کنید پسرهائی که کنار بساط چای بودند هم

 

گریه شان گرفته بود یکی از پسرها که با صدای بلند تری گریه می کرد و اسمش یوسف بود می

 

گفت مجید تورا به حق جدت رسیدی به امام حسین عرض کن آقا جون این بچه ها را هم زود

 

بطلب. دیگه طاقت ندارند. بگو یا امام حسین به علی اصغر و عباس اسارت دادی به ما هم شهادت

 

بده کوچه حال و هوای عجیبی داشت کنار سقاخانه ای که بچه ها درست کرده بودند ایستادم، پا

 

هایم سست گشته بود .

 

چشمانم به خانه ملیحه خانم افتاد پسرش سعید پشت پنجره ایستاده بود وبا حسرت پسرها را

 

نگاه می کرد سرش به میله های آهنی پنجره بود و لبانش می لرزید از نگاه به او گریه ام شدت

 

گرفت. اسارت علی اصغر در دست عراقیها به خاطر بدون ویزا رفتن به کربلا پاهای فلج سعید

 

وحسرتش و رفتن بچه ها به سرزمین محبوب بر دلم چنگ می زد عماد که دوست صمیمی علی

 

اصغر بود به سخن آمد وگفت:انشاءالله علی اصغر هم زودتر بیاید.

 

به سمت خانه حاج عباس رفتم هنوز صدای صلوات مردها می آمد ماه روشن و نورانی بر صفحه پر

 

ستاره آسمان می تابید و شب به انتظار نشسته چادر سیاهرنگ خود را در شب اربعین بر سر

 

کشیده بود.

 

90.jpg





http://kanoon-ansar.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد