امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین
امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین

روضه ابولفضل (ع)

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام




اینجا کنار علقمه است، نهر بزرگی که از فرات جدا می شود ، روی خاک داغ و تب دار کربلا می خرامد و به سوی نخلستان های نی نوا می رود ، چند روزی است که سکوت صحرا در هم شکسته سال 61 ه ق است نهم محرم الحرام ... پاسی از شب گذشته است ، علقمه بی تاب است ، ریگ ها و بوته ها هم نگاه ستاره ها به نقطه ای از کرانه علقمه گره خورده ، دیگر چشمک نم زنند ، از اغاز خلقت در انتظار این واقعه بوده اند ، واقعه ای که امشب در کنار علقمه اتفاق می افتد .

عباس (ع) به علقمه رسیده است . لب های خشک عباس دل آب را کباب کرده است . آب سال هاست که تشنه عباس است ... عباس کنار علقمه به زانو می نشیند ، آب سرمست از زیارت عباس ، دلنشین ترین نغمه ای را که آموخته است زمزمه می کند، عباس اما ، غمزده است ، دلشوره دارد.

آن سو تر از علقمه ، اردوگاه حسین (ع) است. آن جا همه تشنه اند . بزرگتر ها که تاب بیشتری دارند ، هر گاه لب های خشک را به آب دهان تر می کنند ، بچه ها اما توان از کف نهاده اند ، سکینه ،رقیه و ... اصغر شش ماهه کریه می کنند . عباس برای بردن آب به کنار علقمه آمده است.

زمزمه آب دل از تشنگان می ربایند اما این تشنه هوش از سر آب ربوده است. علقمه به عباس التماس می کند و او همچنان غمزده است . زمین ، نفس در سینه حبس کرده است و زمان از حرکت ایستاده است همه عباس را تماشا می کنند و عباس چشم از اردوگاه حسین بر نمی دارد.

عقل نهیب می زند که ، عباس مگر تشنه نیستی ؟ این هم آب، می دانم که دلشوره تشنگان در اردوگاه حسین را به دل داری ؟ ولی مشک ها را که برای آنها پر کرده ای، دیگر معطل چه هستی ؟ چرا نمی آشامی؟ ... شاید ایثار رزمندگان صدر اسلام را به خاطر آورده ای که هر یک ، جام آب را برای دیگری می فرستاد و ... اما داستان تو با آن ها متفاوت است ، آن ها اگر می نوشیدند دیگران از نوشیدن آب محروم می شدند ولی تواز سهم دیگران نمی کاهد....

عباس دست ها را در آب فرو می برد ، احساس خنکی می کند . علقمه از شادی در پوست خود نمی گنجد ، آب ترانه می خواند ، ریگ ها به رقص می آیند ، ستاره ها لبخند می زنند و عقل از این که نصیحت خیر خواهانه اش در دل عباس اثر کرده است زبان به تحسین می گشاید. آفرین عباس ! بنوش ، گوارای وجود... عباس مشتهای پر شده از آب را به لب های خشک و تاول زده اش نزدیک می کند اما هنوز تردید دارد....

عباس ! چه می کنی ؟ چرا آب را به علقمه بر گرداندی؟ ... امان از دست تو عباس! علقمه به این چند قطر آب نیازی دارد؟ چرا پشیمان شدی؟ ... کاش لب های خشکیده ات را خیس می کردی ، عباس ! چه کردی؟...

حق با عقل بود، در اقلیم عقل آن چه عباس می کند پذیرفتنی نیست. اما عباس از اقلیم عقل عبور کرده و به وادی عشق آمده بود. راهیان این وادی را از آن روی که به هشدار عقل گوش نمی دهند مجنون می نامند ، نه آن مجنون که از نعمت عقل محروم است . عیاس پله های حکمت را تا نقطه اوج آن پیموده است . از آن پس پلکان حکمت به وادی عشق می رسد که عباس راهی آن است ، باز هم حکیمانه، اما عقل را توان ورود به این اقلیم نیست...

در واقعه آن شب علقمه، آب بهانه بود و عباس می دانست مولایش حسین بیشتر از آن که تشنه آب باشد تشنه لبیک است و عباس ندای (هل من ناصر) حسین را عاشقانه لبیک گفته بود.

کسانی که به محاسبه عقل حسابگر آمده بودند در محاسبات بعدی دلیلی برای ماندن ندیدند و در تاریکی آن شب آهسته پا پس کشیدند.



http://rbc.najva.ir


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد