امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین
امام حسین عزیزترینم

امام حسین عزیزترینم

تقدیم به مولای عزیزم امام حسین

اجنه هم عزاداری می کنند

در گوشه ای مردی که هر دو پایش از ران و هر دو دستش از بازو قطع شده بود و در عین حال خیلی چاق مانند توپی روی زمین افتاده و گدایی می کرد. مردم هم به حال او رقّت می کردند و روی دستمالی که پهن کرده بود پول زیادی می ریختند. من در کناری ایستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقیقه احوالش را بپرسم او متوجه من شد و با زبان عربی مرا صدا زد گفت : می دانم بچه فکر می کنی ، مایلی شرح حال مرا بدانی و من بدون استثناء هر که باشد اگر اصرار هم کند شرح حالم را برایش نمی گویم ، نمی دانم چرا دلم خواست برای شما قصه ام را نقل کنم . در این بین یک نفر متوجه حرف زدن ما شد و طبعاً فهمید ما راجع به علت قطع شدن دست و پای آن مرد گدا حرف می زنیم او هم نزدیک آمد می خواست گوش بدهد که آن مرد گدا به من گفت اینجا نمی شود با هم حرف بزنیم چون مردم جمع می شوند بیا باهم به منزل برویم تا من جریان را برای شما نقل کنم ، من به دو علت از این پیشنهاد استقبال کردم .

1 بخاطر آنکه راست می گفت ممکن نبود کنار معبر عمومی با او حرف زد زیرا مردم جمع می شدند. 2 بخاطر آنکه ببینم او چطور به خانه می رود زیرا او نه پا داشت و نه دست لذا موافقت نمودم ولی به او گفتم الان زوار زیاد است اگر ازاینجا بروی احسان مؤ منین از دستت می رود. گفت : نه من هر روز به قدریکه مخارج خودم و زن و بچه و خدمتگذارنم رو براه شود بیشتر پول از مردم نمی گیرم و وقتی آن مقدار معین تهیه شد به منزل می روم و استراحت می کنم . گفتم : امروز آنقدر را بدست آوردی ؟ گفت : بله . گفتم : هنوز اول صبح است ؟ گفت : هر روز همان اول درظرف مدت دو ساعت آن پول می رسد، گفتم : ممکن است بگوئید در روز چقدر مخارج دارید و باید چقدر پول برسد؟ خنده ای کرد و گفت : خواهش می کنم از اسرار ناگفتنی سئوال نکن و از طرفی هم شاید در ضمن نقل جریان خودم مجبور شوم این را هم برایتان بگویم . گفتم : با شما می آیم اگر مایلید برویم او اول با یک حرکت سریع و مخصوص ‍ بدنش را روی دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آنرا جمع کرد و وارد جیبیکه برروی پیراهنش دوخته بودند نمود که خود این عمل به قدری شگفت انگیز بود که دیگر برای من مسئله رفتن به منزل حل شده بود ولی در عین حال حرکات ماهرانه او تماشائی بود او همانطور که نشسته بود مقعد شرا روی زمین حرکت می داد و آنچنان سریع می رفت که گاهی من عقب می افتادم . در عین حال یک جوان قوی هیکلی هم که بعداً معلوم شد نوکرش است هوای او را داشت و آماده بود که اگر خسته بشود کولش کند البته احتیاج نبود زیرا در همان نزدیکی ماشین شورلت بزرگی مهیا بود و آن آقا نوکره او رابغل کرد و در صندلی راست عقب ماشین نشاند و به من گفت از طرف چپ ماشین سوار شوید. من به همراهان گفتم : شما به مدینه برگردید تا یکی دو ساعت دیگر من هم به شما ملحق می شوم و سوار ماشین آنها شدم و به مدینه رفتم . خانه این مرد مفصل بود زندگی خوبی داشت و زن و فرزندان مؤ دبی داشت همه از او حساب می بردند او را زیاد احترام می گذاردند. اول کاری که 

 

 

 

پس از ورود به منزل برای او انجام دادند زنش پیش او آمد و لباسهایش را عوض نمود و پیراهن تمیزی به تن او کرد بعد او را بغل کردند و به اطاق پذیرائی بردند و به من هم تعارف کردند که به آنجا بروم . این اطاق مفروش به فرشهای ایرانی و کاملاً مرتب و تزئین شده به لوسترهائی بود وقتی نشستم او قصه خود را اینطور آغاز نمود من تابیست سالگی یعنی بیست سال قبل هم دست داشتم و هم پا داشتم در همین خانه با همین زن که تازه ازدواج کرده بودم زندگی می کردم . در نیمه های شب پشت در منزل ما صدای فریاد زنی که معلوم بود او را جمعی بقصد کشتن می زنند بلند شد، من لباسم را پوشیدم و به در منزل رفتم دیدم آن زن بر روی زمین افتاده و خون از سرش که شکافی برداشته بود جاریست و سه نفر جوان که او را می زدند وقتی مرا دیدند فرار کردند و من از آنها در تاریکی شبحی بیشتر ندیدم فوراً ماشینم را برداشتم و آن زن را به بیمارستان رساندم که شاید بتوانند او را از مرگ نجات دهند. ولی از همان ساعتی که روی زمین افتاده بود بیهوش بود که من هر چه زیر چراغ ماشین خواستم او را بشناسم ، نتوانستم قیافه اش را تشخیص دهم بهر حال مسئله از نظر من مهم نبود زیرا من روی حس انسان دوستی اینکار را انجام دادم و احتیاج به شناسائی او زیاد نداشتم . او را به بیمارستان تحویل دادم متصدی بیمارستان طبق معمول گزارشی از من سئوال کرد و من هم تمام جریان را از اول تا آخر برای او گفتم او همه را نوشت و زیر آن گزارش آدرس کامل مرا هم نوشت و من از بیمارستان بیرون آمدم . وقتی به منزل رسیدم دیدم در منزل باز است و زن جوانم که در منزل بوده از او خبری نیست ولی یک لنگه از کفشهایش آنجا افتاده است . فورا باز سوار ماشین شدم و جریان را بشرطه (پلیس ) خبر دادم او مرا به شهربانی برد و اجازه گرفت که با اسلحه همراه من بیاید و ما دو نفری سوار ماشین شدیم و در آن نیمه شب دور کوچه ها و خیابانها می گشتیم . من بی صبرانه گریه می کردم و اسم زنم را با فریاد صدا می زدم تا آنکه از عقب یک کوچه بن بست صدای ناله زنم را شنیدم که مرا به کمک می طلبید. فوراً ماشین را متوقف کردم دیدم او بروی زمین افتاده و از سر و صورتش ‍ خون می ریزد او را برداشتم و به داخل ماشین انداختم و آن شرطه هم کمک کرد تا او را به بیمارستان برسانیم که ناگاه در وسط راه سنگ محکمی به شیشه ماشینم خورد و شیشه ماشینم خورد شد و روی زمین ریخت . من باز ماشینم را در گوشه ای متوقف کردم و از ماشین بیرون آمدم که ببینم چه کسی آن سنگ را زده است سنگ دوم به سرم خورد و من نقش زمین شدم . شرطه متوحشانه در حالیکه یک پایش از ماشین بیرون گذاشته بود ولی جراءت نمی کرد که کاملاً پیاده شود اسلحه اش را کشید و به اطراف شلیک می کرد. مردم صدای تیراندازی را که شنیدند از خانه ها بیرون آمدند و خیابان شلوغ شد یکی از میان جمع صدا زد که فعلاً مجروحین را به بیمارستان برسانید تا بعد ببینیم چه کسی به این کارها دست زده است یک نفر از اهالی همان خیابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقیق کن ببین آیا ضارب را پیدا می کنی یا نه ؟ شرطه در واقع می ترسید که بماند و لذا بهانه آورد که دشمن ممکن است در تعقیب اینها باشد لذا باید تا بیمارستان محافظ اینها باشم . و بالاخره من و زنم را عقب ماشین انداختند و راننده و شرطه جلو ماشین شیشه شکسته نشستند و هر دوی ما را به بیمارستان رساندند. زخم من سطحی بود چند تا بخیه ای بیشتر لازم نداشت ولی زخم زنم عمیق تر بود او احتیاج به عمل پیدا کرد و علاوه بدنش در اثر کتک خوردن سخت کوبیده و کبود بود و احتیاج زیادی به استراحت داشت . رئیس بیمارستان در حالیکه کاغذ و قلمی در دست گرفته بود برای تهیه گزارش پیش من آمد و اسم مرا پرسید وقتی من جواب دادم به من گفت : شما همان آقائیکه دو ساعت قبل خانم مجروحی را به اینجا آوردید نیستید؟ گفتم : چرا، گفت : ببخشید من شما را نشناختم سر و صورتت خون آلود بود و قیافه تان خوب مشخص نبود شناخته نمی شدید. من از رئیس بیمارستان سئوال کردم حال آن زن چطور است ؟ گفت : اگر مایلید با او ملاقات کنید مانعی ندارد، گفتم : متشکرم و لذا با او رفتیم ، وقتی شوهر آن زن مرا دید از من تشکر کرد و گفت : اگر به او نمی رسیدید آن طور که این آقا (یعنی دکتر بیمارستان ) می گفت زنم مرده بود. من ابتداء برای رئیس بیمارستان و شوهر آن زن جریان خودم را نقل کردم و بعد به شوهر آن زن گفتم جریان زن شما چه بوده است که آن سه نفر او را اینطور کتک زدند و بعد به خاطر کمکی که من به او کردم این بلاء را سر من و زنم آوردند. شوهر آن زن گفت من امشب دیرتر به منزل آمدم وقتی که وارد منزل شدم زنم را در منزل ندیدم و هیچ اطلاعی از جریان او نداشتم تا آنکه نیم ساعت قبل این آقا (دکتر) به منزل ما تلفن زد و مرا به اینجا احضار نمود و هنوز زنم حالی پیدا نکرده که بتواند جریان را نقل کند. تا آنجا این موضوع برای افراد کاملاً به بغرنج بود و تنها کسانیکه از جریان اطلاع داشتند زن من و آن زن بود که متاءسفانه آنها هم حالی نداشتند که بتوانند جریان را نقل کنند بعلاوه دکتر می گفت : چون به آنها ضربه مغزی وارد شده هر چه دیرتر جریان را از آنها سئوال کنید و دیرتر حرف بزنند بهتر است . بالاخره آن شب گذشت و جریان در ابهام کامل باقی بود تا آنکه من صبح فردای آن شب از زنم که نسبتاً حالش بهتر بود سئوال کردم که دیشب بعد از رفتن من چه شد که مجروح شدی و در آن کوچه بن بست افتاده بودی . گفت وقتی که شما آن زن را بردید که به بیمارستان برسانید من هنوز دم در ایستاده بودم ناگهان سه جوان نقاب دار پیدا شدند اول یکی از آنها در دهان مرا گرفت که فریاد نکنم ولی من تلاش می کردم که خودم را از دست آنها نجات بدهم . یکی از آنها با چیزی که در دست داشت به سر من زد من بیهوش شدم . دیگر نفهیمدم چه شد تا آنکه تازه قدری بهوش آمدم که شما مرا در آن کوچه پیدا کردید و به بیمارستان آوردید. موضوع از ابهامش بیرون نیامد شوهر آن زن هم وقتی از زنش سؤ ال می کند که چه شد مجروح شدی و در میان آن کوچه افتادی می گوید: زنگ در منزل زده شد گمان کردم که شمائید در را باز کردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اول دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در کوچه بردند من نفهمیدم که چه می خواهند بکنند که دستشان از در دهان من کنار رفت من فریاد زدم آنها با چیزیکه در دستشان بود به سر من کوبیدند من بیهوش شدم و در بیمارستان بهوش آمدم . در این بین رئیس بیمارستان نزد ما آمد و گفت : متوجه شدید بالاخره دیشب چه شد؟ گفتم : نه ، گفت : بعد از جریان شما پنج نفر زن جوان دیگر را بهمین نحو زخمی کرده اند، و به این 

 

 

 

 

بیمارستان که مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ایم امروز رئیس شرطه با جمعی از متخصصین علل جرائم ، بسیج شده اند وعجیب این است که از هر کدام از این مجروحین سئوال می شد چه بر سر شما آمده آنها عین همین مطالبی را که زنهای شما می گویند گفته اند. بالاخره ما هفت نفر شوهرهای آن زنهای مجروح دور هم نشستیم و هر چه افکار مان را روی هم ریختیم که ببینیم چرا این بلاء مشترک به سرما آمده چیزی متوجه نشدیم . یکی از آنها گفت من دلائلی دارم که این کار را اجنه کرده اند بقیه خندیدند و گفتند: اجنه چه دشمنی با ما داشته اند که هفت نفر را انتخاب کنند؟ من گفتم : لطفا دلائلتان را بفرمائید استفاده کنیم ؟! گفت : ببینید یک نواختی حوادث و یک نحو رفتار کردن با همه و نکشتن هیچکدام از آنها و بیهوش ‍ شدن همه و با این سرعت بهبودی همه دلیل بر این است که این کار بشر نبوده . من گفتم این دلیل نمی شود زیرا اولاً خیلی یک نواخت انجام نشده بلکه مختصرا اختلافی هم داشته ، ثانیا از کجا معلوم که حتماً کار اجنه یکنواخت باشد و کار انسان نامنظم باشد و از طرف دیگر چه دشمنی با زنهای ما داشتند این کار را بکنند. دیگری گفت من که مایلم هر چه زودتر خودم و زنم را از این جریان بیرون بکشم یکی دو نفر دیگر هم که من جمله شوهر آن زنی بود که من او را به بیمارستان آورده بودم از بس ترسیده بودند با او موافقت کردند. ولی من گفتم : باید ریشه اینکار را به کمک پلیس در بیاورم و این سه جوان جانی را به کیفر برسانم ، شما هم اگر با من موافقت کنید بهتر است چون زودتر به هدف می رسیم ولی آنها هر کدام اظهار بی میلی کردند حق هم داشتند زیرا دیده بودند که بخاطر رساندن یک مجروح به بیمارستان با من چه کردند، شیشه ماشینم را شکستند، خودم را مجروح کرده بودند و بالاخره ممکن بود که اگر آنها هم وارد این کار شوند به آنها هم صدمه وارد کنند. اما من این مسئله را تعقیب کردم حدود ده شب در کوچه هائیکه آنها این عده را مجروح کرده بودند با اسلحه که از شهربانی گرفته بودم می گشتم ولی چیزی دستگیرم نشد بالاخره نزدیک بود ماءیوس شوم که به فکرم رسید خوب است در این موضوع با آقای شیخ عبدالمجید که استاد دانشگاه در روان شناسی است مشورت کنم روز بعد نزد او رفتم و جریان را به او گفتم او به من گفت : آیا ممکن است من با مجروحین ملاقاتی داشته باشم ؟ گفتم : ترتیبش را هم می دهم و لذا یکی دو روز معطل شدم تا توانستم از شوهرهای آن زنهائیکه در آن شب دچار این جریان شده بودند دعوت کنم آنها در یک جا با زنهایشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتی کند. محل ملاقات همین منزل من بود در همین اطاق همه آنها نشسته بودند استاد دانشگاه که من تا آنروز نمی دانستم در علوم معنوی و روحی چقدر وارد است سئوالاتی را به ترتیب از اول کسی که دچار حادثه شده بود و منزلش هم در کنار شهر مدینه منوره بود و بعد هم به ترتیب از یک یک آنها سئوالهائی کرد تا آنکه آخرین آنها اتفاقا زن من بود سئوالش این بود که باید به من بگوئید روز قبل از حادثه از اول صبح تا وقیتکه جریان اتفاق افتاده چه می کردید؟ آنها همه را برای او نقل کردند و او آنچه آنها می گفتند می نوشت ، سئوال دوم او این بود که چگونه آن حادثه برای شما اتفاق افتاد و چند نفر در کار شرکت داشتند؟ آنها هر کدام خصوصیاتی را برای او نقل کردند و او نوشت . سئوال سوم او این بود که آیا بعد از این حادثه چه تغییر حالی پیدا کردید؟ آنها هر کدام حالاتی را از خود نقل کردند که باز او آنها را نوشت و بعد گفت : من باید در این مطالب که نوشته ام سه روز مطالعه کنم و سپس نتیجه را به شما بگویم . من که عجله داشتم و نمی خواستم موضوع این قدر طول بکشد به استاد گفتم : به این ترتیب آنها دیگر فرار می کنند و ممکن است بخاطر طول زمان موفق به دستگیری آنها نشویم . استاد به من گفت : حالا هم موفق به دستگیری آنها نمی شوی و اگر بیشتر از این در تعقیب آنها کوشش کنی خودت هم دچار حادثه ای خواهی شد که جبران ناپذیر است . گفتم : پس مطالعه سه روزه شما به چه درد می خورد، گفت : اولاً از نظر علمی اهمیت زیادی دارد. ثانیا احتمالا شما کاری می کنید که ارواح خبیثه و یا اجنه با آن مخالفند و شما را اذیت کرده اند و اگر آنرا ادامه دهید ابتلائات بیشتری پیدا خواهید کرد. من که آنوقت این حرفها را خرافی می دانستم خنده تمسخر آمیزی کردم و گفتم : من که تا آخرین قطره خونم پای تحقیق از این موضوع ایستاده ام و خودم آن سه جوان را دیدم که فرار می کردند ولذا حتی احتمال هم نمی دهم که آنها اجنه و یا چیز دیگری از این قبیل باشند. استاد گفت : پس احتیاج به جواب ندارید؟ ولی من به شما توصیه می کنم که بیش از این کار را تعقیب نکنی که ناراحتت می کنند. دوستانیکه زنهایشان مبتلا به آن جریان شده بودند همه متفقا گفتند: ولی ما تقاضا داریم که جواب را به ما بدهید و حتی یکی دو نفر از آنها هم او را در اینکه اینکار ممکن است از اجنه صادر شده باشد تأ یید کردند. به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اینکه این استاد دانشگاه را برای تحقیق از این موضوع دعوت کرده بودم پشیمان بودم تا آنکه تا سه روز گذشت ، استاد دانشگاه به من مراجعه کرد وگفت : حاضرم در جلسه دیگریکه شوهرهای آن زنها جمع شوند ولی زنها و یا شخص غریبه ای در مجلس نباشد نتیجه ، مطالعاتم را برای آنها و شما بگویم من گفتم : بسیار خوب ، باز هم در منزل ما جلسه تشکیل شود ولی چون کار زیادی دارم چند روز دیگر آنها را دعوت می کنم تا شما با آنها حرف بزنید. گفت : دیر می شود اگر شما همین امروز اقدام نمی کنید که جلسه تشکیل شود من خودم آنها را دعوت می کنم و مطلب را به آنها می گویم گفتم نه من وقت ندارم خودتان این کار را بکنید (اما من وقت داشتم ولی نمی خواستم حرفهای خرافی او را گوش کنم .) او وقتی از من جدا شد آهی کشید و به من گفت : جوان تو حیفی خودت را به خاطر نادانی و سر سختی بی چاره می کنی ، من اهمیت ندادم او ظاهراً همان روز در منزل خودش جلسه ای تشکیل می دهد و طبق آنچه یکی از دوستان که زنش دچار جریان شده بود می گفت : او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع بعد از حادثه مشترک می دانست اما موضوعات مشترکه برای آنها قبل از حادثه اتفاق افتاده بود این بود: 1 همه آنها روز قبل از حادثه در منزل یا برای تفریح و یا برای سرگرمی و یا بخاطر عقاید خرافی وسائل سرور و شادی متجاوز از حد تشکیل داده بودند و از صبح تا شب می خندیدند. 2 آنها آن روز نماز و اعمال عبادی خود را انجام نداده بودند و حتی هیچ کدام

 

 

 

یادشان نبود که حتی برای یک مرتبه بسم اللّه الرحمن الرحیم گفته باشند. 3 صبح آن روز عمل زناشوئی انجام داده و تا شبِ وقت حادثه غسل نکرده بودند. 4 غذای خوشمزه ای تهیه کرده بودند و زیاد خورده بودند و معده آنها کاملاً سنگین بوده است . 5 بدر خانه آنها فقیری که از آنها بعضی اظهار کرده بودند از اشراف (سادات ) هستیم آمده بودند آنها با آنکه امکانات داشتند جواب مثبتی بآنها نداده بودند و بلکه جسارت هم کرده بودند. 6 آب جوش روی زمین ریخته و بسم اللّه نگفته بودند او معتقد بود که همه آنها دست به دست هم داده بودند و این حادثه را برای آنها بوجود آورده بود و یا بعضی از اینها در جریانی که اتفاق افتاده مؤ ثر بوده است و حتما این کار مربوط به اجنه است . اما موضوعات مشترکی که بین آنها در وقت حادثه بوده عبارتست از: 1 همه آنها سه نفر جوان را می دیدند که نقابدارند و به آنها حمله می کرده اند. 2 در اولین ضربه ای که بسر آنها وارد می کردند آنها را بیهوش می نمودند و بعد آنها را بجای دور دست می انداختند. 3 همه ضربه هائیکه به سر آنها وارد شده هیچ آثار ضربه ای در بدن آنها نبوده است . 4 با آنکه تقریبا ضربه هائیکه به سر آنها وارد شده عمیق بوده است آنها دچار آسیب مهلکی نشدند. 5 همه آنها اظهار می کردند که وقتی آن جوانها به ما می رسیدند حرف نمی زدند و هیچ کدام از آنها صدای آن جوانها را نشنیده بودند. 6 همه آنها اظهار می کردند که وقتی آن جوانها با ما تماس می گرفتند و ما را بغل می کردند به قدری دستها و بدنشان لطیف بود که ما احساس فشار بر بدنمان نمی کردیم . 7 با آنکه زنها جوان بودند و بیشتر از هر چیز احتمال بی عفتی از طرف جوانها نسبت به آنها می رفت در عین حال با هیچ یک از آنها عمل منافی با عفت انجام نداده بودند. او متعقد بود که این دلائل ثابت می کند که عاملین آن جریان ارواح یا اجنه بودند که به صورتهائی در آمدند اما موضوعاتی که بعد از حادثه برای آنها اتقاق افتاده بود. 1 به همه آنها یک حالت ضعف ورخوت عجیبی دست داده بود که خود آنها آن را مربوط به خونی که از آنها رفته بود می دانستند ولی از نظر طبیعی نباید از ده روز که از حادثه گذشته برای زنهای جوانی که می توانند زودتر از این ، آن ضایعه را جبران کنند ادامه داشته باشد. 2 آنها در حال حزن عجیبی بودند که در این مدت ده روز حتی یک تبسم هم نکرده بودند. 3 در حال خواب فریاد می زدند و گاهی بی جهت از خواب می پریدند. 4 حالت وحشت و ترس عجیبی به آنها دست داده بود که با هر صدائی از جا می پریدند. 5 رنگ آنها بیشتر از آنچه توقع می رفت زرد شده بود و روز بروز بدتر می شدند و لذا شوهرهای زنهائیکه مبتلا به این حادثه بودند خیلی زیاد اصرار داشتند که اگر ممکن است این موضوع پیگیری شود تا زنهایشان از این حالات بیرون بیایند. اما من با سر سختی عجیبی اینها را تصادفی تصور می کردم و می گفتم : اینها خرافات است هر کسی که ضربه مغزی می خورد ضعف دارد در خواب فریاد می زند رنگش زرد می شود ترس بر او مستولی می شود و خواهی نخواهی به خاطر این ناراحتی ها حال حزن خواهد داشت . و لذا تصمیم گرفتم از پا ننشینم تا آن سه جوان را پیدا کنم حتی یک روز به شهربانی رفتم و به رئیس شهربانی پرخاش کردم که در مدینه منوره ناامنی نبوده شما چرا این سه جوان را که اینطور با جمعی رفتار کرده اند پیدا نمی کنید تا آنها را مجازات کنند. رئیس شهربانی به من گفت : ما در تعقیب آنها بوده ایم حتی در روزنامه و مجلات اعلام کرده ایم که مردم آنها را دستگیر کنند ولی چه کنیم که کوچکترین رد پائی از آنها مشاهده نمی شود. آن استاد دانشگاه که بعدا معلوم شد تسخیر جن هم دارد به دوستان گفته بود که من جنهایم را احضار کرده ام و از آنها در باره این موضوع تحقیق نموده ام آنها می گویند این عمل را سه نفر از جن هائی که شیعه بودند و با ما سنیها مخالفند انجام داده اند. استاد دانشگاه از آنها پرسیده بود: چرا آنها این هفت نفر از زنهای سنی را انتخاب کرده اند و به بقیه اهل سنت اذیت وارد نکرده اند؟ در جواب جنیهای استاد دانشگاه گفته بودند: چون آن روزی که شب بعدش آن جریان اتفاق می افتد روز عاشوراء بوده است و شیعیان عزادار بوده اند و به خصوص شیعیان از اجنه مجلس عزا در آن محلهائی که آن زنها زندگی می کردند داشته اند و چون آنها آن روز زیادتر از دیگران خوشحال بوده اند و آنها زیاد می خندیدند به سه نفر جوان از اجنه مأ موریت می دهند که آنها را تنبیه کنند. استاد دانشگاه گفته بود: من به آنها گفتم که تقصیری نداشتند، اولاً عزاداری شیعیان اجنه را نمی دیدند و ثانیا از عاشوراء خبری نداشتند (چون اهل سنت به خصوص در مدینه از این موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما یک افرادی را به صورت فقراء به در خانه های آنها فرستادیم . ولی آنها عوض آنکه از خنده و خوشحالی دست بردارند از آنها زبانا و بعضی عملاً به حضرت سیدالشهداء(ع ) توهین هم کرده بودند و تا آنها از این عملشان توبه نکنند رنگشان رو به زردی می رود و این حالات مشترک آنها را رنج می دهد. لذا استاد دانشگاه اصرار داشت که آنها هر چه زودتر توبه کنند تا حالشان خوب شود بعضی از آنها بدون آنکه جریان شان را برای کسی نقل کنند نزد شیعیان درمحله نخاوله رفته بودند و پولی برای عزاداری حضرت سیدالشهداء(ع ) داده بودند و توبه کرده بودند. اما من همچنان این مسئله را توجیه می کردم و حتی به استاد دانشگاه یک روز گفتم : مثل اینکه تو شیعه هستی و با این کلک می خواستی از این موقعیت استفاده کنی و این عده را با شیعیان مرتبط نمایی . او به من گفت : به خدا من شیعه نیستم این آن چیزی بود که من فهمیده بودم و حالا تو هم خواهی فهمید، مبادا جریان را به پلیس بگوئی که هم تو دیگر نمی توانی ضررها را جبران کنی و هم من با این همه محبتی که به شما بدون تقاضای مزدی کرده ام در ناراحتی می اُفتم . گفتم : شما که جن دارید می توانید از آنها کمک بگیرید، او هر چه التماس ‍ کرد من توجه نکردم و چون در آن مدت با پلیس همکاری کرده بودم و آنها به من اعتماد پیدا کرده بودند جریان را به آنها گزارش کردم . رئیس شهربانی مرا در خلوت خواست و گفت : تو بد کردی که مسئله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان کردی زیرا او خیلی متعصب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقیب کنم . و اگر صبر می کردی تا ببینیم اگر حال زنان خوب شد و تنها زن تو مریض ‍ باقی ماند معلوم می شود جریان صحت داشته و چه اشکالی دارد که بخاطر رفع کسالت زنت پولی به شیعیان برای عزاداری حضرت حسین بن علی (ع ) بدهی !! من عصبانی شدم گفتم : مثل اینکه شما هم از این بدعتها بدتان نمی آید،این اعتقادها با رژیم عربستان سعودی که مذهب رسمی آن وهابیت است منافات دارد!! رئیس شهربانی زنگی زد یک نفر پلیس آمد اول به او دستور داد که فلان استاد دانشگاه را به اینجا دعوتش کنید و بعد گفت : اسلحه این جوان را هم تحویل بگیرید و دیگر او را بدون اجازه به اینجا راه ندهید. بالاخره آن روزاسلحه مرا گرفتند و مرا از شهربانی بیرون نمودند من به منزل رفتم ، شب تا صبح برای درد سر درست کردن استاد دانشگاه و رئیس ‍ شهربانی و آن عده که پول به شیعیان داده بودند نقشه می کشیدم ، عاقبت فکرم به اینجا رسید که نزد قاضی القضات (ابن باز) بروم از همه شکایت کنم و جریان را از اول تا به آخر به او بگویم او قدرت دارد حتی رئیس ‍ شهربانی را هم تعقیب کند به خصوص که آن روز وقتی شنیدم که استاد دانشگاه مسافرت رفته و این دستور رئیس شهربانی برای نجات او از محاکمه بوده بیشتر عصبانی شدم و مستقیما به در خانه (ابن باز) رفتم او تصادفا در منزل نبود به خدمتکارانش گفتم : فردا به محضرشان مشرف می شوم . دوباره شب را به منزل رفتم و در اطاق خواب استراحت کردم و از

 

 

 

 اذیت این افراد بیرون نمی رفتم که ناگهان دیدم شخصی وارد اطاق خواب من شد اول فکر کردم زنم از اطاق بیرون رفته و حالا برگشته است . ولی وقتی به او نگاه کردم دیدم مرد قوی هیکلی است با حربه مخصوصی که در دست داشت می خواهد به من بزند، من فکر کردم این یکی از همان هائیست که آن زنها را مجروح کرده ، از جا برخاستم و با فریاد به او گفتم : بدبخت امروز که اسلحه نداشتم از ترس به سراغم آمدی می دانم با تو چکار کنم ، ولی او فقط یک دستش را دراز کرد و وقتی دستش نزدیک من آمد بزرگ شد تا جائی که هر دو پای مرا با یک دست گرفت و به قدری فشار داد که از حال رفتم وقتی بهوش آمدم صبح شده بود پاهایم دردشدیدی می کرد. زنم به من گفت : چه شده ؟ جریان را به او، گفتم او گفت : خواب بدی دیده ای حالا از جا برخیز تا بشارتی به تو بدهم هر چه کردم در اثر درد پا نتوانستم برخیزم به او گفتم : بشارتت چیست بگو؟ گفت : من علت کسالت خود را پیدا کرده ام و آن اینست که روز قبل از جریان آن شب سید فقیری به در خانه ما آمد و از من چیزی درخواست کرد من از رادیو آهنگ مخصوصی را گوش می دادم فوق العاده خوشحال بودم و حتی گاهی می رقصیدم و به او اعتنائی نکردم او به من گفت : امروز عاشوراء است شیعیان برای حضرت حسین (ع ) عزادرای می کنند چرا تو اینقدر خوشحالی ؟ به او گفتم : خفه شو و چند جمله جسارت به حسین بن علی ع  و شیعیان کردم او مرا نفرین کرد و رفت که شب آن اتفاق افتاد ولی دیروز غروب همان سید فقیر را دیدم از او عذر خواستم ، او به من گفت : اگر پولی به شیعیان نخاوله برای عزادرای سیدالشهداء (ع ) بدهی شفا خواهی یافت . من به گمانم آن دوستان به زنم کلک زده اند و او این دروغ را جعل کرده که مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد کنند سیلی محکمی به صورت زنم زدم و به او گفتم : دیگر این دروغ ها را به من نگوئی ولی بعد پشیمان شدم به خصوص که آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان می کردم . پاهایم هم به خاطر این عصبانیت دردش شدیدتر شد و من از طرفی فریاد می زدم و زنم به خاطر کتکی که خورده بود گریه می کرد بالاخره طاقت نیاوردم . به او گفتم : مرا هر چه زودتر به مریض خانه برسان ، او مرا به مریضخانه برد. دکتر گفت : مثل اینکه پاهای شما ضربه شدیدی خورده و خون از جریان افتاده اگر موفق بشویم خون را به جریان بیندازیم با ماساژ دادن درد پای شما دفع می شود. آنها تا شب پاهای مرا ماساژ می دادند ولی نه خون به جریان افتاد و نه درد پای من بهتر شد دکتر معالجم گفت : شما اگر اصل جریان پایتان را بگوئید، ممکن است در معالجه اش مؤ ثر باشد. من جریان را برای او گفتم ، او گفت : شما ترسیده اید، چیزی نیست خیالم را راحت کردی ، ولی درد پا مرا بی طاقت کرده بود، قرصهای مسکن ابداً تأ ثیری نداشت . اواخر شب نمی دانم به خواب رفته بودم یا اینکه بیدار بودم دیدم در اطاق باز شد این دفعه سه نفر نقابدار وارد اطاق شدند پرستار هم ایستاده بود!!! اما مثل اینکه او آنها را نمی دید اول یکی از آنها صورتش را باز کرد دیدم همان مردیست که شب قبل پاهایم را فشار داده بود. به من گفت : تا بحال با شماها حرف نمی زدم چون مردمی که تا این حد نافهمند نباید با آنها حرف زد ولی حالا مجبورم به تو چند چیز را بگویم : اولاً ما همان سه نفری هستیم که به خاطر جسارتی که آن هفت نفر زن به عاشوراء و حضرت حسین بن علی (ع ) کرده بودند آنها را تنبیه کردیم . ثانیا بدان که پاهای تو ولو توبه کنی خوب نمی شود و اگر آنها را قطع نکنند تو از بین می روی در این بین آن دو نفر هم نقابها را از صورت برداشتند و آن شخص که با من حرف می زد به یکی از آنها گفت : حالا به خاطر اینکه زنش ‍ را سیلی زده و هم موضوع را درست باور نمی کند یک دستش را تو فشار بده و دست دیگرش را او فشار بدهد، تا دیگر پا نداشته دستهم نداشته باشد دنبال این کارها برود و دست هم نداشته باشد که سیلی به صورت زنش ‍ بزند آنها دست مرا فشار دادند من داد کشیدم . پرستار با آنکه در تمام این مدت در مقابل من ایستاده بود مثل اینکه از خواب پریده گفت : چه شده و تا او نزدیک تخت من آمد من از حال رفته بودم . وقتی بهوش آمدم طبیب بالای سرم ایستاده و شانه های مرا ماساژ می داد و دستهایم هم مثل پاهایم درد می کرد وقتی جریان را به طبیب گفتم . پرستار گفت : پس چرا من کسی را ندیدم ؟ من به طبیب اسرار کردم دست و پای مرا قطع کنید تا من از درد راحت شوم ، طبیب گفت : ما حالا معالجات لازم را انجام می دهیم اگر فایده ای نکرد بعد آن کار را خواهیم کرد. به هر حال اطباء حدودبیست روز برای معالجه من تلاش کردند علاوه بر آنکه نتیجه ای نداشت روز بروز دست و پایم بدتر می شد کم کم مثل اینکه رگهای دست و پای مرا قطع کنند از همان جائی که ملاحظه می کنید سیاه شده و اطباء تجویز کردند که آنها را یکی پس از دیگری قطع کنند و مرا به این روز بنشانند. چند شب قبل از آنکه از بیمارستان بیرون بیایم و تقریبا جای زخمم بهبود پیدا کرده بود خیلی نگران وضع خودم بودم که حالا وقتی با این وضع از بیمارستان بیرون بیایم چه بکنم ، زنم به من گفت : من تو را تا این حد لجباز نمی دانستم بیا قبول کن که مقداری پول نذر عزاداری حسین بن علی ع  نمائی و آن را به شیعیان بدهی شاید وضعت از این بدتر نشود. گفتم : مانعی ندارد پولی برای آنها فرستادم و به آنها پیغام دادم که مجلس ‍ عزاداری برای حضرت حسین بن علی (ع ) ترتیب بدهند و برای رفع کسالت من دعاء کنند. آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا کرده بودند و متوسل به حضرت اباالفضل (ع ) شده بودند من از این توسل اطلاعی نداشتم . در عالم رؤ یا حضرت اباالفضل (ع ) را دیدم که به بالینم آمده اند و مرا به خاطر آنکه آنها برای من توسل کرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همین زندگی خوبی را که می بینی دارم این بود قضیه من ، بنده به او گفتم : شما با این کراماتی که از عزاداری حضرت سیدالشهداء (ع ) دیده اید چرا شیعه نمی شوید؟ گفت : هنوز حقانیت مذهب شیعه برایم ثابت نشده ولی به عزاداری برای حضرت سیدالشهداء (ع ) خیلی عقیده دارم و در ایام عاشوراء خودم مجلس ذکر مصیبت تشکیل می دهم و از شیعیان دعوت می کنم که در آن مجلس اجتماع کنند امید است که اگر حق با شیعه باشد از همین مجالس مستبصر شوم . و اینکه قصه ام را برای شما گفتم برای شیعیان علاقه دارم . (1)
 


پاورقی
1- ترجمه کامل الزیارات ص 467.


http://www.ashoora.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد